آخر هفتههایی به دور از دغدغه
چندسالی هست که به عینه میبینم آدما لباسای فِیکتر و بیکیفیتتر به تن میکنند، عطرای آبکیتر میزنند و به غذاهای معمولیتر رو آوردن. حس جمعی سقوط و بیانگیزگی که چشمانداز ما رو به زندگی تلخ کرده. اما زندگی چیه واقعا؟ اگه واقعاً چیزی از مطالعات جستهگریختهی سیاسی یاد گرفته باشم، اینه که خیلی وقتا فکر میکنیم که در «وضعیت استثنایی» قرار گرفتهایم و اونقدر این وضعیت ادامه پیدا میکنه که بهناگاه کل زندگیمون رو در بر میگیره. زندگی، بجز همین لحظهها نیست و البته توسط رسانههای بیرحم، به سیاهترین شکل ممکن بازنمایی میشه. قبول دارم که این روزها، هوای تهران بیشتر از گذشته آلوده است، بیشتر از همیشه دستمون برای خرجکردن میلرزه و به اقتضای جوونی، دلمون پر شده از آرزوهای بزرگ و بهظاهر دستنیافتنی؛ اما خوشحالم که با این وجود، آدمایی میبینم که قدر لحظهی حال رو درک میکنند، میانبرها رو پیدا میکنند تا با لبخند، نقشهی روزگار رو به سخره بگیرند. گاهی با دلهره به این فکر میکنم که این میانبرها تا به کِی پاسخ میده. اما حداقل آخر هفتهها این فکرهای مزاحم رو از سرم دور میکنم و ترجیح میدم بیشتر به خودم، خانواده و دوستانم فکر کنم.
پ.ن: عکس بهتر از دیروز داشتیم. ولی دوست نداشتم از عکسایی که به دوربین زل زدیم و خندهی مصنوعی به لب داریم، استفاده کنم.