فرار از توهم ؛ چگونه نه مغرور باشیم و نه شرمگین؟
این یادداشت نخستینبار در وبسایت انجمن علمی معماری دانشگاه تهران منتشر شد:
اخبار این روزها را دنبال میکنم. از چهرههای جامعهشناس تا روانشناس و اقتصاددان و حقوقدان و فیلسوف و… اظهار نظر کردهاند. یکباره خودم را به خاطر میآورم و میپرسم که من کجایم و مسئولیت من چیست؟ پس این همه معمار کجایند؟ آن همه مجلات پرزرقوبرق چندصدصفحهای معماری که سطح بزرگی از دکهها را اشغال کرده بودند، کجایند؟ با خودم کلنجار میروم که آیا میتوان تحلیلی گرهگشا با رویکرد فضایی-معماری برای وضع موجود ارائه کرد؟ روزنهای پیدا نمیکنم که به آن یقین داشته باشم. توجیهم این است که این تحلیلها طبیعتاً از علوم انسانی است و ما معماران را چه به علوم انسانی. از تحلیل طفره میروم!
دوباره به اخبار پناه میبرم و مشغول شبکههای اجتماعی میشوم. بهناگاه میبینم که ورای متن، ساعتهاست به تصویر و صدا و موسیقی و آوازها مجذوب شدهام. اینبار دیگر بحث علوم انسانی نیست و هنرمندان، تمامقد وضعیت روزگار را بازنمایی میکنند. اما در این میدانگاه نیز ردپایی از معماری نمیبینم. مجبور میشوم دوباره با خودم کلنجار بروم که چرا معمار و معماری اخته است؟ توجیهات پرشماری ردیف میکنم: از اینکه معماری اساساً با سایر هنرها قابلمقایسه نیست، زمانگیر و وابسته به سرمایه است. از کنشگری هم طفره میروم!
برایم سؤال است که آیا اصلاً معمار از این رخوتش آگاه است؟ شاید بیخبر است و واقعاً مصداق همانکسی است که «نداند که نداند».[۱] معماران پرشماری را به خاطر میآورم که دچار توهمند. توهمی که از همان دوران دانشگاه به آنها حقنه شده که معماری یک بال در هنر دارد و یک بال در مهندسی؛ یک پا برای شناخت آدم دارد و یک پا برای شناخت محیط. پس از این حرفهای قشنگ، یک متفکر همهچیزدان متولد میشود که برای خودش مرزی قائل نیست و به همهجا سَرَک میکشد و به هر چیز ناخنک میزند. بعدها هم که همین دانشجو بزرگتر شد و طرحهایش در مسابقات برگزیده شدند، خیال میکند که جایگاهش را مدیون همان تفکرات سطحی است، و نه دستان توانمند طراحانهاش! همین توهم کافیست تا معمار فکر کند کامل است و تلاشی برای اصلاح خودش نکند.
عدم شناخت عمیق معمار از فرآیند پیچیدهی طراحی و در نظرنگرفتن ناخودآگاه، او را به این باور میرساند که ضرورتاً موفقیتش را مدیون همان تفکراتِ خودآگاهش از انسانشناسی و جامعهشناسی است و بعدتر، همین اندیشههای سطحیِ مسموم را در ژورنالهای معماری منشتر میکند. واقعیت این است که معماران میتوانند بهخاطر ارتباط گسترده با هنر، شهر، علوم فنی و نظری، «شهود» قدرتمندی کسب کنند؛ اما این شهود ضرورتاً به یک اندیشهی ساختاریافته منتهی نمیشود و حتی ممکن است که معمار نتواند این شهود را به خوبی بازگو کند و در بند کلمات بکشاند. از اینرو، خیلی وقتها بهتر است که معماران تواضع به خرج بدهند و کمتر حرف بزنند!
در ابتدای این یادداشت، از ناتوانی معماران در تحلیل وضعیت -نسبت به سایر رشتههای نظری- اشاره کردم و بعدتر از بیکنشی آنها در مقایسه با اهالی سایر هنرها گلایه داشتم. این نگاه تطبیقی بین معماری با سایر رشتههاست که به ما میگوید مشکلی داریم. برای چاره، باید دو کار کرد:
- اول اینکه، استقلال رشتهی معماری را درک کنیم و آن را حوزهای مستقل بدانیم. همانطور که دکتر خوئی از اصطلاح «معمار شرمگین» یاد میکند، ما نباید دچار شرم شویم. معمار شرمگین کسی است که معماری را محقر میپندارد و صورت عالی معرفت را در سایر رشتههای علوم انسانی میجوید؛ کسی که اصالتی برای معماری قائل نیست و معماری را شلمشوربایی از تمامی حوزهها میپندارد. معمار شرمگین حتی اگر طراحی بینظیر هم باشد، در زمان پرزانته، فلسفهبافی میکند.
- دوم اینکه، باید برای سایر حوزهها نیز استقلال قائل شویم و با احتیاط بیشتر، از آنها سخن بگوییم. «معمار مغرور» درست در نقطهی مقابل «معمار شرمگین» قرار دارد و به خودش اجازه میدهد که همچون خدایگان، جهان را به همان نحوی که دلخواهش است، تصور کند.
با تعریف این دو دسته، حالا میتوان عدم کنشگری معماران را بهتر توضیح داد. «معمار مغرور» اصلاً در این سالها تلاشی عمیق برای درک جهان نداشته و فکر میکرده که همه چیز را میداند. پس انتظاری هم نمیرود که قوهی تحلیل یا کنشگری داشته باشد. در نقطهی مقابل، «معمار شرمگین» سنگر حوزهی معماری را رها کرده است و به حوزههای دیگر پناه برده تا مثلاً نظریات آزادیخواهانهی هانا آرنت یا اندیشههای جامعهشناسانهی چپی را ترویج بدهد. اشتباه هر دو معمار -یعنی شرمگین و مغرور- این است که نسبت رشتهی معماری با سایر حوزهها و رشتهها را درک نمیکنند و یکی از این سو و دیگری از آن سوی بام میافتد.
پیشنهاد: ترویج رویکرد میانرشتهای
اکنون که معماران نه کنشگرند و نه تحلیلگر، و از همهمهمتر، چشماندازی ارائه نمیدهند، بهتر است که به برخی پرسشهای بنیادیتر بپردازیم؛ اینکه چرا معمار ایرانی نمیتواند هیچ نسبتی بین آموختههای دانشگاهی با واقعیتهای جامعه پیدا کند؟ آیا جز این نیست که دانشگاه در این دههها بیشتر شبیه یک آکواریوم بوده و بیرون از دریای جامعه افتاده است؟ چرا توهمات تاریخگذشتهی «معمار-خدا» همچنان در بسیاری از آتلیهها ترویج میشود؟ چرا در پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران که محل تصادم معماری با هنر است، ورکشاپهای کافی برای درک نسبت معماری با سایر هنرها و ترویج نگاههای میانرشتهای شکل نمیگیرد؟ چرا کلاسهای فرمالیتهی «روشتحقیق» هیچ بحثی دربارهی نگاههای معاصر میانرشتهای نمیگویند و دانشجویان را به آن ترغیب نمیکنند؟
بسیاری از گرایشهای معماری بدون نسبت با سایر رشتهها بیمعنیاند: از انرژی گرفته تا مرمت و مطالعات و منظر. از اینرو، انجام یک پروژهی میانرشتهای بیشتر شبیه به اختراع دوبارهی چرخ است و باید آن را تمرین کنیم؛ یک تلاش طاقتفرسا برای اینکه دیگر نه «مغرور» باشیم و نه «شرمگین» شویم.
[۱] آن کس که نداند و نداند که نداند / در جهل مرکب ابدالدهر بماند.