پنج نادیدهی بغرنج معمار
این متن نخستینبار در پروندهی ویژهی مجلهی دریچهی هشتم منتشر شد:
مگر میشود قلم به دست گرفت و از نادیدهها نوشت؟ بسیاری از آنها هیچگاه به زبان نیامده یا با ترس و لکنت بیان شده است. خیلی وقتها اصطلاحی به نادیدهای تعلق نگرفته و به سختی میتوان از آن نوشت. من که فکر میکنم همهی ما آدمها کمابیش احساسی از نادیدهگرفتهشدن داریم و به اصطلاحات بیشتری برای توضیحش احتیاج داریم؛ اما ترجیح دادهایم که این احساسات را در قالبهای بزرگتری مثل جنسیت و قومیت و ملیت و… تفسیر کنیم. همین قالبهای فکری و صورتبندیهای بزرگ است که به پایههای زندگی اجتماعی تبدیل شده و امکان گفتوگو را فراهم کرده است.
علاوهبراین، علمی که فرا میگیریم و دانشی که به کار میبریم هم بر پایهی همین تعمیمهای بیشمار، قابلفهم شده است. علمِ معماری -آنطور که در دانشگاه یاد میگیریم- جنبههایی از فضا را نادیده میگیرد و از خردهروایتها چشم میپوشد تا به یک تعریف کلی و ساده از فضا برسد و برای همه قابلفهم باشد. آموختنِ این علم و حرفه، بر طرز تفکر ما تأثیر گذاشته است. در آتلیهها به ما یاد دادهاند که برخی از نادیدهها را بهخوبی تشخیص بدهیم، اما از درک سایر ابعادش عاجزیم. در این یادداشت بر اساس تجارب شخصی، کوشیدهام که به پنج نادیدهای اشاره کنم که معماران را به دردسر میاندازد.
۱- نادیدههایی که قصه دارند
ما معماران معمولاً در لحظهای بین اکنون و آینده زندگی میکنیم. به پدیدهها زل میزنیم و همزمان ساختمانی را در خیال خویش بنا میکنیم. مثلاً کارفرمایی پولدار از ناکجا پیدا میشود و هاجوواج، ایدهی آشفتهای از یک خانهی ویلایی را توضیح میدهد. او پس از چند هفته انتظار دارد که آیندهی زمین را در قالب تصورات مجسمی در قالب رندر ارائه دهیم. در آتلیههای دانشگاهی هم معمولاً طرحهای معماری از توضیح مسئله و شناخت زمین آغاز میشود و با طرحهای ما در نرمافزارها پیش میرود. در واقع سیر زمانی آتلیههای معماری از لحظهی اکنون آغاز میشود و با طرحی خیالی، به آینده پیوند میخورد. ازاینرو، ما چه معمار باشیم و چه دانشجو، در لحظهی اکنون ایستادهایم و به آینده نگاه میکنیم. ازاینرو، در لحظهی طراحی، به قصهی پشت پدیدهها گوش نمیکنیم و صدای بستر را نمیشنویم. به همین علت، گاهی طرحهای معمارانه حتی با وجود کانسپتهای جذاب، به اشتباهاتی غیرقابلبخشش تبدیل میشوند. ما معماران گاهی مثل بقیهی مهندسین رفتار میکنیم و با نادیدهگرفتن فرآیند شناخت بستر و فاز صفر، ترجیح میدهیم هرچه سریعتر به مرحلهی جذابِ طراحی برسیم و راهحلی تجویز کنیم. در چنین شرایطی ممکن است که ما صرفاً به جنبههایی از بستر توجه کنیم که با فرآیند طراحی ما همسوست. بنابراین لازم است که در دنیای امروز دانش گستردهتری از فضا داشته باشیم و معماری را به طراحی خلاصه نکنیم.
۲- وقتی که مسئله اساساً چیز دیگری است!
ذهن ما شرطیسازی شده تا «مسئله» را دریافت کنیم و پاسخی تحویل دهیم. اما اگر نه کارفرمایی باشد که مسئله را توضیح بدهد یا استادی که موبهمو وضعیت سایت را توضیح بدهد، ما چگونه از پسِ مسئله برمیآییم؟ گاهی خودِ مسئله به یک «نادیده» تبدیل میشود و در یک ناکجا و پشت هزارلفافه پنهان میشود. حتی گاهی ممکن است که مسئله آن چیزی نباشد که کارفرما برای شما توضیح میدهد.
مثلاً اگر شما با هزار امید و آرزو یک شرکت معماری دستوپا کنید و به دنبال موفقیت در این بازار کسبوکار باشید، خیلی وقتها با کارفرمایی روبرو میشوید که خیلی چندان آدمحسابی نیست! او هدف جالبی ندارد و حتی ممکن است به زودی متوجه شوید که «مسئله»های ریشهدارتری هم دارد. کم نیستند کارفرمایانی که بدونتعارف برای پولشویی یا هزاردلیل دیگر به معماری روی آوردهاند و اساساً نگاهشان به معماری مشمئزکننده است. در این شرایط بهتر است قهرمانبازی را کنار بگذارید تا وجدانتان آزرده نشود. اگر در این وضعیت گرفتار شدید، بهتر است که خودتان را اینطور تسلی بدهید که وظیفهی معمار، کشف نادیدهها و نقد اهداف کارفرما نیست، بلکه یاریرساندن اوست. درست مثل پزشکی که بدن بیمار را جراحی میکند و هیچگاه نمیپرسد که علت شکلگیری و پیشرفت بیماری چه بوده است. گاهی انگار بهتر است که ما معماران چیزهایی را عمداً نادیده میگیریم تا مبادا کارفرمای خود را از دست ندهیم و در این بازار رقابت به هر قیمتی رقابت کنیم!
۳- نادیدههایی که فِیک از آب در میآید!
در روزگار سلطهی شبکههای مجازی و یکهتازی سلبریتیها، دیدهشدن[۱] به معنای واقعی کلمه به یک ارزش تبدیل شده است. دیدهها در رقابتی بیپایان، رکوردهای یکدیگر را جابهجا میکنند و نمیتوان پایانی برای عطش سیریناپذیر دیده شدن متصور شد. تعداد بینندگان برنامههای تلویزیونی یا توریستها، بازدیدهای از یک ویدئوی یوتیوب و دنبالکنندگان صفحهی اینستاگرام همهساله بالا و بالاتر میرود. این روزها بیشتر از همه میبینیم و دیده میشویم؛ مثلاً از روزمرهها استوری میگذاریم و چندصد بازدید میگیریم. اما مشکل اینجاست که هنوز احساس نادیدهگرفتهشدن میکنیم. خیلی زود این احساس، با «مظلومواقعشدن» و «سزاواربیشتردیدهشدن» گره میخورد و اوضاع را آشفتهتر هم میکند. این روزها هر کسی خیال نادیدهشدن دارد و خیلی از این نادیدهها توانستهاند یک روز از تقویم را به نام خودشان تصاحب کنند و احساس همذاتپنداری ما را برانگیزانند. مشکل اینجاست که خیلی از این رویدادهای تقویمی از شانتاژهای خبری فوقالعاده و حمایتهای اقتصادی هنگفتی برخوردارند که با آن نادیدههای مظلوم و ناپیدایی که در ذهنمان پروراندهایم، تناسبی ندارد. بسیاری از کمپینهای انتخاباتی بر مبنای توجه به همین نادیدههای تقویمی شکل میگیرد و ابزار رسیدن به اهداف سیاسی و اجتماعی میشود. در دنیای ما، تعداد نادیدههای فِیک[۲] آنقدر زیاد است که عملاً جستوجوی نادیدههای حقیقی را دشوار میکند.
۴- نادیدههایی که آنقدر هم شایستهی دلسوزی نیستند!
نادیدهها یک مشکل اساسی دارند که به حساب نمیآیند! این درد بزرگی است که حامیان کمتعداد نادیدهها همیشه از آن عذاب میکشند و با توسل به راهپیمایی، کمپین یا تبلیغات سعی میکنند که توجه بخش بزرگتری از جامعه را به خودشان جلب کنند. آنها امید دارند که بالأخره روزی، «نادیده» تبدیل به «دیده» شود. گاهی هم واقعاً بخت به آنها روی میآورد و چنین اتفاقی روی میدهد. در این لحظه، خیلی از حامیان سر از پا نمیشناسند. اما شاید چندان ندانند که در «نادیدهبودن» معصومیتی است که با «دیدهشدن» مفقود میشود. نادیده از این پس، تبدیل به یک آبژهی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی میشود و در مناسبات قدرت بازی میکند. خیلی وقتها از آن نادیدهی قدیم فقط اسمی باقی میماند و تبدیل به هیولای دیگری میشود. مثلاً بعید است که متفکر بزرگ معاصر، مارکس، فکرش را هم کرده باشد که «مانیفست حزب کمونیسم» روزی در قالب اتحادیهی جماهیر شوروی تجلی یابد. سادهانگارانه است که از تاریخ عبرت نگیریم و فرض کنیم که نادیدهها اصالتشان را برای همیشه حفظ خواهند کرد و به همان شکل باقی خواهند ماند. برای حمایت از نادیده، باید حدی قائل شد و بر آن تعصب نداشت. دو مثال معمارانه از نادیدگانی که دیدهشدند و دیگر جذاب نبودند:
مثال اول: تا ۱۳۰ سال پیش ایرانیان شناخت چندانی نسبت به فتوحات و افتخارآفرینی سلسله شاهان هخامنشی نداشتند و در پی کاوشهای باستانشناسان و یافتههای تاریخی، دریافتند که روزگاری، حاکمان بیرقیب این کرهی خاکی بودهاند. حاکمیت پهلوی در اوج دوران نیاز به ترویج ایدههای ناسیونالیستی، به یکباره به مرجعی غنی دست یافته بود که با سیاستهای فرهنگیاش همخوانی داشت. ویرانههای تخت جمشید به مهمترین میراث تاریخی کشور تبدیل شد و تصویر آن بر اسکناسهای ۵۰ ریالی به چاپ رسید. فقط برای یک لحظه خودتان را جای آن معماری بگذارید که غرق در احساسات و شور ملی، موتیفهای هخامنشی را با عشق تقلید میکرد و سعی داشت آنها را در ساختمانهایش تکرار کند. برای یک لحظه خیال کنید که چه میشد اگر تمام خیابانها و ساختمانهای تهران به سیاق تخت جمشید ساخته میشد؛ زیبا نیست؟
این وعده واقعاً تا حدودی هم محقق شد! ساختمانهای دولتی با تزئینات سنگی هخامنشی ساخته میشدند تا نمایندهی ایرانشهر مدرن باشند. اما پس از مدتی مشخص شد که عموم مردم توان به کارگیری این معماری را در خانههای خود ندارند و مهمتر از آن، حتی دولتمردان و ثروتمندان ترجیح میدهند که خانههای ویلایی و شخصی شمال شهر را به سبک مدرن بسازند. معماری هخامنشی خیلی زود از یک سبک آرمانی به یک سبک فرمایشی تنزل یافته بود و با کمک سرمایهگذاری مستقیم دولت به حیات مصنوعی خود ادامه میداد. معماری هخامنشی اما از یاد نرفت و با انقلاب اسلامی به عنوان نماد نظام طاغوت شناخته شد و حتی مورد معارضه قرار میگرفت. معماری هخامنشی که یک روز، به عنوان سبک دوستداشتنی ایرانی به کار گرفته میشد، کمکم فرمایشی شده بود و حالا حتی نمادی از ظلمهای پهلوی به شمار میآمد. این روایت پر پیچ و خم یک نادیدهی معماری است که با ورود به فضای سیاسی و اجتماعی کشور، کمکم تغییر ماهیت داد و رنگبهرنگ شد.
مثال دوم: از دههی پنجاه شمسی و با تغییر فضای سیاسی ایران و افزایش قیمت نفت، ایران میپنداشت که از یک قدرت منطقهای به یک قدرت جهانی تغییر ماهیت داده است. بنابراین سعی کرد که خود را بازشناسی کند و به دنبال هویتخواهی جدیدی بود. این بار به هزارویکدلیل، معماری سبک اسلامی مورد توجه قرار گرفته بود. ساختمان ۲۶ میلیون دلاری میدان شهیاد (آزادی) ساخته شده بود تا در مراسم جشنهای ۲۵۰۰ ساله دیده شود. گفتمانهای جدیدی در کنگرهی جهانی معماری در اصفهان در سال ۱۳۴۹ مجال ظهور یافته بودند و چهرههایی همچون نادر اردلان درخشیدند و کتاب «حس وحدت» را نوشتند. بنیاد فرح مستقیماً از این اتفاقات حمایت میکرد و چهرهی متفکری چون سیدحسین نصر از این جریان حمایت فکری میکرد. این گفتمان خیلی زود در دانشگاهها نیز رایج شد. معماری اسلامی که پیشتر کاملاً نادیده گرفته شده بود و افراد دلسوزی چون پیرنیا با دغدغههای شخصی به دنبال یافتن حقیقت آن بودند، ناگهان به گفتمان اصلی تبدیل شده بود و بعد از انقلاب نیز، برای چند دهه کلاسهای نظری معماری را منجمد کرده بود. رویکرد صلبِ سنتگرایانه از دل توجه به نادیدهای جذاب شکل گرفته بود که حالا دیگر جذاب نبود.
۵- دیدنیهایی که لوث شدهاند.
من واقعاً نمیدانم که «معماری سبز» چیست. حتی نخستینبار و دومین و سومین باری که از زبان دیگران شنیدهام را به خاطر دارم که مخاطبانم با نگاهی پر از تردید و در خلال بحثهای طولانی به این کلمه پناه برده بودند تا حرفشان را موجه جلوه دهند. من که حدس میزنم آنها هم دقیقاً نمیدانستند که اصطلاح «معماری سبز» به چه معناست و صرفاً این واژه را استعمال کردهاند. شاید این تلخترین نوع نادیده گرفته شدن باشد. اینکه احساس کنیم که نسبت به مسئلهای آگاهیم، اما دانشی پوشالی از آن داشته باشیم و حتی رغبت نکنیم آن را عمیقتر بشناسیم. «معماری سبز» برای من، کلمهای است که توسط رسانهها و تبلیغات و آدمهای عامی غصب شده و دیگر علاقهای به فراگیری آن ندارم. مصداقهای این دسته از نادیدهها بسیار است. برای مثال اخیراً در پژوهشی دربارهی نسبت شهر با سیاست، متوجه شدم که بهترین نمونهی شناخت آپارتاید فضایی در سرزمینهای فلسطین اشغالی در جریان است. در سالهای اخیر کتابهای درخشانی به زبان انگلیسی نوشته شده و به توضیح این مسئله پرداخته است. به دنبال ترجمههای این کتابها بودم که دریافتم تقریباً چیزی از آنها به زبان فارسی بازگردانده نشده است. چرا در دنیای فارسیزبانان دیگر رغبتی برای شناخت معماری سرزمینهای اشغالی وجود ندارد؟
اینها فقط پنج روایت از بیشمار نادیدهای است که در دنیای معاصر برای معماران به وضعیتی بغرنج تبدیل شده است. قطعاً تعدادشان بسیار بیشتر از این است. این یادداشت صرفاً یک تمرین شخصی بود تا متوجه شوم که نادیدهها چنان گستردهاند که نمیتوان آنها را در هیچ دستهبندی جای داد یا اصالتی برایشان قائل بود.
[۱] view
[۲] fake