بزرگراه؛ پیامدِ یک آرزو
در روزگاری نهچندان دور، تصمیم گرفتیم کوچهپسکوچههای تنگ شهرمان را بشکافیم و خیابانهایی فراختر از گذرهای قدیمی بکشیم. آدمها، الاغها و چرخها از کنارهی خیابان حرکت میکردند تا ماشینها از میانه گذر کنند. ما ماشینها را تماشا میکردیم و با حسرت، آرزو داشتیم تا یک روز سوارشان شویم. از حق نگذریم که اقبال ماشینها هم بلند بود که برای چنددههی آزگار توانستند از ما انسانها دلبری کنند و سرانجام، این خیال با شعار «هر ایرانی یک پیکان» رنگ واقعیت گرفت. حالا خیلی از ما صاحب ماشین شدهایم.
اما بگذارید صادقانه بگویم که ما آدمهای ناشکری هستیم! چرا که به آرزوی دیرینهی پدران و پدربزرگانمان دست یافتهایم و تازه غر هم میزنیم! ما از ترافیک و شلوغی تهران گلایه داریم و از دودش بیزاریم. در حالی که این ثمرهی تحقق یک آرزوست؛ آرزویی که نه فقط برای «من»، که برای همهی «ما» تحقق یافته. ما انسانها بهغایت خودخواهیم که در لحظهی آرزو، فقط خودمان را در کمال تصور میکنیم، آرزوهایمان را به خودمان منحصر میدانیم و دیگران را از یاد میبریم. قطعاً بهجز پدربزرگ من، پدربزرگ شما هم برای یک لحظه که شده، حسرت و آرزوی خرید یک ماشین را داشته.
اما بگذارید از دنیای پسا آرمانی ماشینها بگویم. خیابانها خیلی زود پر شدند از ماشینها و خیابان دیگر جوابگوی این همه خودرو نبود. البته که خیابانها هیچگاه پاسخ مطلوبی برای ماشینها نبودهاند. خیابان صرفاً یک حالت میانمایه و ضعیف است از همنشینی انسان و ماشین و درخت و جوی و مغازه و خانه که به یک ملغمهی تصنعی شباهت دارد. خیابان در بهترین حالت، یک گذار است برای رسیدن به یک کمال: بزرگراه؛ جایی که عرصهی جولان ماشینهاست. در بزرگراه، دیگر خبری از خانه و مغازه نیست و پیادهرو به یک سکوی کوچک همیشهخلوت تبدیل شده و درختها پشت گاردریلهای آهنی پناه گرفتهاند.
اما بزرگراه فقط کمال ماشینها نیست، که کمال شهر است. شهری که ماشینها جای آدمها حکمفرمایی میکنند و در تمام ساعات روز رونق دارند و شبها نیز، به روشنای یک استادیوم ورزشی هستند. خلوت و ترافیکش هر دو زیباست. خلوتش جنون سرعت و درنوردیدن محدودیتها را به نمایش میگذارد و ترافیکش، تحقق آرزوهای شخصی «صاحبماشینشدن» است که به یک معضل جمعی تبدیل شده. اما بزرگراه آدمها را به دو دسته تبدیل کرد. سوارهها و پیادهها، سوارههایی که پشت لایهای نازک از شیشه میتوانند زیر باد کولر باشند، موزیک خودشان را پخش کنند و خلاصه اینکه، دنیای کوچک خودشان را بسازند. اما از سوی دیگر پیادههایی هم ممکن است گهگاه از حاشیهی بزرگراه گذر کنند. بزرگراه پیادهها را دوست ندارد و از خود میراند. به آنها هیچ امکانی نمیدهد، خستهشان میکند، سروصدایش را به گوش پیادهها فرو میکند و دود اگزوزها را به خوردشان میدهد. بزرگراه کمال شهرهاست که به سوارهها خوشآمد میگوید.
اما راندهشدن پیادهها یک ثمرهی دیگر هم به بار میآورد: عرصهی پیاده خالی از جمعیت میشود و آدمهایی که از جامعه رانده شدهاند، به این فضا پناه میبرند. امروزه بسیاری از کارتنخوابها و معتادها از این خلوتی استفاده میکنند و در کانالهای فاضلاب حواشی بزرگراه یا بین درختهای بزرگراهها با خیال راحت چرت میزنند. جالب اینجاست که سوارهها چندان توجهی به آنها ندارند و در دنیای کوچک خودساختهی خودشان غرقند. سوارهها اگر با سرعت از کنار پیادهها رد شوند، فقط لکهای مات و مبهم از آنها میبینند و اگر در ترافیک گیر کرده باشند، خیالشان راحت است که همان حائل شفاف شیشهای، به قدر کافی بین آنها و این پیادهها امنیت ایجاد میکند و میتوانند با خیال راحت نسبت به آنها بیتوجهی کنند. بزرگراه عرصهی سوارهها و راندهشدههاست.
بزرگراه با اینکه همیشه شلوغ است، اما -در تناقضی بدیع- بهترین جاست برای راندهشدگانی مثل من و معتادان و کارتنخوابها. آنجا کسی با تو کاری ندارد و آنقدر صدا هست که بتوانی با صدای بلند با خودت حرف بزنی و از این نترسی که کسی صدایت را بشنود. بزرگراه برای من، ظرف تحققیافتهی یک آرزوی دیرینه است که پدربزرگانمان خواستارش بودند؛ اما حالا که همهی ما «صاحب ماشین» شدهایم، تازه دریافتهایم که این آرزویی خودخواهانه برای «من» بوده و فکرش را هم نمیکردیم که برای همهی «ما» تحقق یابد و این ترافیک و دود و شلوغی را به بار آورد. ما هنوز هم آرزوهایی خودخواهانه در سر داریم که البته از ذات آدمی است و خردهای هم نمیتوان گرفت. اما همهی ما میتوانیم تصمیم بگیریم که عواقب آرزوهایمان را بپذیریم یا نفرت داشته باشیم. بزرگراه با تمام مشکلاتش، مصداق کامل پیامدِ یک آرزوست. هنوز که هنوز است، جایی بهتر از حاشیهی بزرگراه نیافتهام که بتوانم پس از یک روز خستهکنندهی کاری یا راندهشدن از فشارهای روانی این شهر بزرگ، به آنجا پناه ببرم و قدم بزنم.
حقا جاش در کوبه بود