تهران؛ شهر عاشقانهها؟
روایتی شخصی از تعامل تهران با عاشقانهها
میخواهم از تجربهی فضایی جدیدی بگویم که تا پیش از این حتی فکرش را هم نمیکردم که دچارش شوم: عشقبازی در خیابانهای تهران. میگویند که مشکل اصلی جوانان مکان است. آری مشکل مکان است. اما باید در تعریف مکان تردید کرد. مثلاً میگویند که پاریس شهر عاشقان است. هرچند به این گزاره شک دارم، اما این گزاره چیز مهمتری را یادآور میشود: اینکه مکان فقط به خانهخالی و ویلا نیست. بلکه یک شهر هم با تمام فضاهایش میتواند مکانی برای عاشقی باشد. پس در این یادداشت میخواهم از بزرگترین مکانی بگویم که همهروزه احتمالاً جمعیتی چندصدهزارنفری در آن عشقبازی میکنند: شهر تهران.
آزادی به بهای پول؛ کافهرفتن
مرا عاشقی در نظر بگیرید که نه معمولاً به ماشین دسترسی دارد و نه خانهای مستقل برای خودش و برای دیدن یارش معمولاً قراری در پارک و موزه و کافه میگذارد. کافهها البته که راحتترین گزینه برای عاشقی است و میتوان یکیدوساعتی در کنار یار نشست و سخن گفت و ارتباط گرفت. قطعاً بهای چنین آزادیِ عملی را باید پرداخت و البته جدا از هزینه، همهچیز هم مطلوب نیست؛ مثلاً باید در فضایی کوچک و در کنار مشتریهای دیگری نشست که میزوصندلیشان به میزوصندلی شما نزدیک است و انگاری که حریم خصوصیشان با حریم خصوصی شما تداخل یافته. اما کافه حداقل جایی است که مجال عاشقانهها را فراهم میکند. جدا از این، کافهها آنچنان پرتعدادند که میتوانید یک سال تمام هر روز را به کافهای جدید بروید تا کافهرفتن برایتان تکراری نشود.
اما آیا واقعآً بهترین جا برای دیدن یار کافه است؟ من که ترجیح میدهم یارم را در موقعیتهای مختلفی ببینم و با او قدم بزنم، ورزش کنم، کتاب بخوانم، به موسیقی گوش کنم تا اینکه مدام فقط در جایی بنشینم و با او سخن بگویم. پس از فضای امنِ کافه خارج میشویم و تازه، مشکل آغاز میشود:
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
از بیآرتیهای جدایی تا متروهای دوستداشتنی
میخواهیم با بیآرتی به جایی برویم. شلوغ است. باید به قسمت زنانه برود. هرچند شک دارم اگر خلوت بود هم، آیا به نظرم کار درستی بود که به قسمت مردانه بیاید یا نه. در بیآرتیها انگاری که تقسیمبندیهای جنسیتی سفتوسخت است و خودم بارها دیدهام که زنانی عبوس، پسران دستفروش را مؤاخذه میکنند که وارد بخش زنانه نشوند. به هرحال یارم برای چند دقیقهای از من دور میشود. در آخرین لحظه دوباره به او یادآوری میکنم که باید کدام ایستگاه پیاده شود. از او جدا میافتم و برای پرکردن این خلأِ تنهایی با گوشیام ور میروم. انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه پیش در کنارش بودم و اکنون در میان مردانی معمولاً خسته و جمعیتی متراکم ایستادهام. بیآرتی را دوست ندارم! اما اتوبوسهای واحد بهتر هستند. تقسیمبندیهای جنسیتیشان به سفتوسختی بیآرتی نیست. حتی یکبار که اتوبوس خلوت بود، در بخش زنانه کنارش نشستم و کلی صحبت و پچپچ کردیم و هنوز احساساتم را در آن مکان و لحظه به خاطر دارم. اما از بیآرتی و اتوبوس اگر بگذریم، بیشترین تجربهی حملونقل عمومیمان با مترو است. این روزها تهران به مترویش معروف است تا چیز دیگری. خوبی مترو در این است که هرچقدر هم که شلوغ باشد، اما جامعه پذیرفته که زنان میتوانند در واگنهای عمومی حضور داشته باشند. گویی متروی تهران که خود متولد نیمهی دههی هفتاد است، با عرف نسل ما هم آشناتر است.
مترو جایی است عاشقانهتر. حتی وقتی صندلیها اشغال باشد، روی کف زمین کنار هم مینشینیم و مدام نگاههایمان به یکدیگر دوخته میشود. مترو جایی است که شلوغی جمعیتی و صدایش باعث میشود که معمولاً کسی کاری به کسی نداشته باشد و کسی خودش را صاحب فضا در نظر نمیگیرد و بنابراین حتی سنتیترین و متعصبترین افراد هم صرفاً میتوانند با نگاههای تندشان از رفتارهای عاشقانه انتقاد کنند و حداقل تاکنون راه را برای ما تنگ نکردهاند.
بهانههای ساده در شهر؛ ایستگاه اتوبوس
بعد از عاشقشدن متوجه شدم که حتی ممکن است که واقعاً چند ساعت کنار او بنشینم و به معنای واقعیِ کلمه غرق در صحبت شویم و عملاً کیفیت فضای پیرامونم چندان برایم مهم نباشد. مثلاً شده که در کنار نیمکتهای سنگی و سیمانی خیابان انقلاب بنشینیم و چنان لحظاتی خلق شود که تصورِ تکرار آنها در بهشت هم برایم دشوار باشد.
در واقع آنچه خوب است همه اوست و زیبایی همه از اوست و نه اطراف او.
حتی ایستگاههای سرد و بیروح اتوبوسهای واحد که مصالح ساختمانیشان به مصالح بازیافتی شباهت دارد و حتی ارگونومی نیمکتهایش چندان متناسب با کمر نیست، تبدیل میشود به یک فضای بیبدیل و خاطرهانگیز برای عاشقی، تا جایی که اگر بحث خاطرهبازی باشد، هماکنون هیچ مکان دیگری یارای رقابت با آن را ندارد. تجربهی ایستگاه اتوبوس که البته از توقع معمول ما از مکان نشأت گرفته بود و عاشقی را ساده دانستیم، بر من مسجل کرد که
هرجا که تویی تفرج آنجاست!
و آنجایی که با تو خاطره بسازم به زیباترین جای دنیا تبدیل میشود.
پارک؛ یک فضای عمومی
هر محلهای که اسیر تراکمفروشی نشده باشد، معمولاً یکی دو تا پارک محلی دارد و هر پدر و مادری که در آن اطراف فرزندی خردسال داشته باشد، باید او را برای تابوسرسرهبازی به آنجا ببرد. پیرمردها و پیرزنها هم پای ثابت این پارکهای محلی هستند. آنجا به خانهشان نزدیک است که اگر گرسنه و تشنه شدند یا قرصشان را فراموش کرده بودند، میتوانند سریع به خانه بازگردند. اما قشر دیگر، عاشقانند. متأسفانه با وجود گسترش و موفقیت کافهها در دههی اخیر، عاشقانههای پارکی کمرنگ و کمرنگتر شده و چه حیف که عاشقانهها کمتر در فضای عمومی شهری نمودار میشود. من که ترجیح میدهم جوانان را در کنار خردسالان و پیرمردها ببینم تا چرخهی طبیعی زندگی برایم تداعی شود.
مردم تهران
کمشدن عاشقانهها از پارکها به واقعیت دیگری هم اشاره دارد: اینکه عرفها و قوانین جامعه در فضاهای عمومی شهری همچنان پررنگ است و اشخاص ثالثی هستند که به خود اجازه میدهند که در عاشقانهها تداخل ایجاد کنند. بعضاً پلیس یا نگهبان پارک تذکری میدهند و یا یک جوان الاف مزاحمت ایجاد میکند؛ همان جوانی که در مدارسی درس خوانده که به او نیاموختهاند که چگونه با جنس مخالف ارتباط برقرار کند و تنها مرجع آموزشیاش، تعالیم اینستاگرامی است که به او تلقین کرده که کمال مردبودن در این است که عقاب تنها باشد و باید همچون نر آلفا رفتار کند و به خود اجازهی برهمزدن آرامش یک عاشقانه را میدهد. بارها شده که موتوریهایی تکه بیندازند و یا برایم تداعی میشود که راننده کامیونی با صدای گوشخراش بوقش آرامشمان را تکهپاره کرد:
به سراغمان اگر می آیی
نرم و آهسته بیا، مبادا که تَرَک بردارد
چینی نازک عاشقانهها
باری دیگر در پارک زیلو پهن کرده بودیم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم که خانمی میانسال از ناکجا پیدایش شد و به ما آفرین گفت! او که از تجلی این عاشقانه مشعوف شده بود، آرزوهایی خوش برایمان کرد و از دور برایمان بوس میفرستاد. هرچند این تجربه منفی نبود و حتی در نظر یارم مثبت و دلگرمکننده تلقی میشد، اما به هر حال مداخلهای بود که برایم وجههای خاکستری دارد.
اما بهترین تجربهی شخصی من در پارک محلیای در منطقهی نسبتاً شمالی شهر تهران است. دنبال جایی برای نشستن بودیم و از دور پیرمردهایی را دیدیم که سرشان گرم شطرنج و تختهنرد بود و آنقدر گرم صحبتکردن بودند که احساس امنیت کردیم که در کنارشان بنشینیم. نیمکتی در همان بین خالی بود و حتی ترجیح دادیم که به جای آنکه از نیمکتهای خلوت وسط پارک استفاده کنیم، به اینجا بنشینیم. انگاری که اتمسفری مثبت از پیرمردها ساطع میشد و سرشان گرم خودشان بود…
صحبتهایمان گل انداخت و یک ساعتی بیوقفه از هر دری سخن گفتیم. خسته شدیم و خواستیم که از پارک خارج شویم. دست در دست یار دادم و چند قدمی از نیمکت خود فاصله نگرفته بودیم که بهناگاه انگاری که دو سه پیرمرد همزمان رو به ما کردند و انگاری که در آنِ واحد میخواستند چیزی به من بگویند. یکی که سریعتر از دو پیرمرد دیگر بود، اول لب به سخن گشود و گفت که موبایلم را روی نیمکت جا گذاشتهام! منِ عاشقِ گیج گردنم را چرخاندم و دیدم که موبایلم، با وجود آنکه کاوری تیره دارد و بر چوبهای تیرهی نیمکت به سختی به چشم میاید، اما از چشمان پیرمردها غافل نمانده. از پیرمردها با کمال میل تشکر کردم و هنوز هم به آنها احساس دِین میکنم. اما پرسش بزرگتر من این است که آنها با آن چشموچارشان که احتمالاً از چشمان جوان من ضعیفتر است چگونه حتی حواسشان به موبایل من بوده است؟ پس از این واقعه، من و یارم چند دقیقهای از خود این سؤال را میپرسیدیم که آیا حتی ما در آن یک ساعت متوجه نگاه پیرمردها شده بودیم؟ یا آنچنان حرفهای دیدِمان زدهاند که حتی روحمان هم خبردار نشده…؟ به هر روی… چیز دیگری که از این مواجهه دستگیرم شد این بود که حقیقتاً زیباترین نوع برخورد مردم با یک زوج عاشق میتواند این باشد که حضورشان را پذیرفت، اما مداخله نکرد تا به آنها اجازه داد که خودشان لحظههایشان را همانگونه که میخواهند شکل بدهند.
آخرین تجربه: حتی اگر مخالف عاشقانهها هستید…
در میان این جمعیت میلیونی البته طبیعی است که افرادی بر اساس ریشههای مذهبی و اعتقاداتشان با حد عاشقانههایی که مشاهده میکنند مخالف باشند و آن را پذیرفته ندانند. اما حتی اگر چنین بودید، لطفاً ملاطفت به خرج دهید! باری به خاطر دارم که بهار بود و باران شدید و ناگهانی شدت گرفت. من و یارم همچون موشهای آبکشیده به دنبال سرپناهی کوچک بودیم. یک سوپرمارکت کوچک دیدیم که سایهبانی داشت. از ظاهر مغازه سادگی و کهنگی میبارید بهطوری که انگار این مغازه هنوز در عصر ماقبل هایپرمارکتهاست و مغازهدار هم یک انسان سنتی و ساده بود. چند دقیقهای زیر همان سایهبان منتظر بودیم که باران بند بیاید.
این انتظار چند دقیقهای به درازا کشید و البته در نظر داشته باشید که دو موش آبکشیدهی عاشقِ بیکار ممکن است در زیر سایهبان مغازه کاری کنند که به مذاق مغازهدار سنتی خوش نیاید! مغازهدار چند دقیقهای صبر کرده بود و میدید که با وجود کمشدن باران، این موشهای آبکشیده قصد رفتن ندارند و همان زیر سایهبان را به هر جای دیگری ترجیح میدهند! پس مغازهدارِ سنتی عزمش را جزم کرد و بدون آنکه نگاهی به موشهای آبکشیده کند و یا به تندی با آنها سخن بگوید، از مغازه بیرون آمد و با میلهی بلند مخصوصِ خود، مشغول به بستن سایهبان شد. بستنِ سایهبان در هوای بارانی با منطق جور در نمیآید و اتفاقاً یکی از مزایای سایهبان این است که میتوان کالاها را از آب و باران در امان نگه داشت.
مغازهدار با انجام این کار، در عمل داشت ما را از مغازه میراند، بدون اینکه کوچکترین توهینی به ما کرده باشد. او فقط فضای امن این دو موش را از بین برده بود و هم غیرمستقیم از ما خواسته بود که محل را ترک کنیم. اما همین مرد سنتی، کار ستودنی دیگری انجام داد؛ او بدون آنکه به ما نگاه کند یا ما را معذب دارد، زیر لب و بلند با خودش زمزمه میکرد: «الان هوا بارونیه. من این سایهبون رو بدم بالا که مزاحم حرکت مردم نباشه…». او جملهای را به زبان میآورد که به ضرث قاطع مخالف منطق و مقصودش بود. اما این جملات برای من بار معنایی دیگری داشت: «ای موشهای آبکشیده، از شما پوزش میخواهم که فضای امن شما را گرفتهام. من کار شما را تأیید نمیکنم. اما قصدم آزارتان نیست… تو رو خدا به دل نگیرید!».
تهران، شهر عاشقانهها؟
خلاصه بگویم. در این مدت تجارب بسیاری از مردم تهران داشتهام و الگوهای رفتاری متفاوتی از آنها دیدهام. گاه مثبت و خنثی و البته گهگداری هم منفی. اما باید معدلی گرفت و نظری اظهار کرد. فکر میکنم که با در نظرگرفتن عدم آموزش رسمی در تمام سالهای تحصیلی و همچنین بستهبودن فضای عمومی برای گفتوگو دربارهی تعامل با عاشقانهها، تهرانیان بلوغی نسبی در پذیرش عاشقانهها دارند. ناگفته نماند که تمامی تجارب عاشقانهی نگارنده در نیمهی شمالی شهر تهران (خیابان انقلاب تا گیشا و سعادتآباد) رقم خورده و البته باید از تجربههای بسیار بیشتری سخن گفت تا بتوان به پرسش اصلی این متن، جوابی قطعی داد: آیا تهران هم شهر عاشقانههاست؟
من که فکر میکنم تهران هنوز هم زیباست و گاهی زشتیهای متراکمشدهی سیاسیاش و روزمرههای ترافیکی و آلودگیهایش موجب میشود که به کل، منکر زیباییهایش شویم…