فراسوی نیکوبد و ناپایداری آن
از کتاب حقیقت و قدرت:
نیچه برای سیر به سویی فراتر از حقیقت و عقل و ایمان میکوشد. فراسوی نیک و بد نشانیِ جایی است که او ایستاده است. در نظر وی، فراسوی نیک و بد جایی است که چشمانداز بودنِ عقل و حقیقت و ایمان آشکار میشود. ایستادن در این جایگاه لزوماً نفی و انکار حقیقت و عقل و ایمان نیست. وی تصریح میکند که تا آدمی هست نیازمندی به حقیقت و عقل و ایمان هم هست. اما از این جایگاه نمیتوان برای حقیقتی در برابر حقیقت دیگر اصالت قائل شد. در اینجا حقیقت و ناحقیقت در کنار هم قرار میگیرند و بین آنها تعارضی نیست. افقی که نیچه بدان اشاره میکند، بر بسیاری از حکمای فرزانۀ تاریخ آشکار بوده، ولی آن را با تعابیر دیگری بیان کردهاند. مولوی این افق را افق بیرنگی و آشتی موسی و فرعون مینامد: چون به بیرنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون کردند آشتی در مرتبۀ بیرنگی وحدت است و دین و کفر آشتی میکنند. در آنجا میتوان بنیانِ حقیقتهای متعیّن و در قالب درآمده را دید.
اما باید دانست که فراسوی نیک و بد جای استقرار نیست، بلکه جای درنگهای کوتاه و نظاره و بازگشتن است. آدمی همین که به دنیا آمد باید تعیّن یابد و بر اساسِ ثابتاتی، هرچند مجعولِ خود، زندگی خویش را تنظیم کند. کفر و دین و خیر و شر مربوط به عالمی است که اساس آن حد و قید و مکان و زمان است. کسی که از این قیود گذشته باشد، به مرتبۀ بیحد و جهتی نائل آمده است. اما انسان نیازمندِ قانون و ارزشهای پایدار، نهادهای اجتماعی، و تعلقِ خاطرِ قابلِ دوام است – کاری که از عقل ثابتاندیش بر میآید. با ایستادن در فراسوی نیک و بد و الزامات آن فرهنگ و تمدن بنا نمیشود. تمدنها با ثابتات و پایبندی به ثابتات بنا میشوند و گسترش مییابند.
انسانِ نیازمند قصد و عزم و پایداری و پایهگذاری است. برای پایهگذاری باید عقلِ ثابتاندیشِ ارزشگذار غالب شود. انسان در طول تاریخ با همین عقل تمدنها و نظامات اجتماعی را ساخته است. فرهنگها و تمدنها دورویه دارند: رویۀ خواست قدرت و رویۀ حقیقتجویی. در لابهلای تاریخِ فرهنگها و تمدنها میتوان امتزاج خواست قدرت و خواست حقیقت را یافت. اسکندر و کوروش نُمود بارز خواست قدرت، و هرودوت و زرتشت نُمود بارز خواست حقیقت بودهاند. اما وقتی اینها در کنار یکدیگر و در تاریخ وارد میشوند، ترکیبهایی چون تمدن یونانی-رومی یا تمدن ایرانی پدید میآید. تمدنها با عناصر مختلف سازندهشان، از فلسفه و هنر و باورها تا نهادهای اجتماعی و بناها و علوم و فنونشان، حاصل تکیۀ آدمی بر ثابتات است. فراسوی نیک و بد مهمترین امکان آدمی برای درنگ کردن و تفکر است، اما امکانی نیست که با آن بتوان تمدن و فرهنگ ساخت.
بر همین سیاق میتوان به تفاوت اصناف مختلف متولیان حقیقت اشاره کرد. متولیان رسمیِ حقیقت مانند کشیشان و روحانیان و قدیسان، متولیان حقیقتهای متعیّن و متصلباند. آنها دین و آیین را در مرتبهای که قوانین و مقررات و مناسک رسمی تحدید شده، ترویج و تعلیم داده و از آنها دفاع کردهاند. اینگونه نقشآفرینی برای حفظ مناسبات و نهادهای اجتماعی، اعتقادی و آیینی لازم است. بدون چنین نقشی جامعه و اعتقادات نظام پیدا نمیکند. اما جستوجوی حقیقتِ بینام و غیرمتعیّن، کاری دیگر است و با مناصب رسمی و حقیقتهای قالبخورده تفاوت دارد.
با نظر به همین تفاوت میتوان به سببِ اصلی چالش میان فقها و متکلمان با برخی از عارفان و فلاسفه پی برد. حکیمانی چون عینالقضات و عطار و حلاج و شمس تبریزی و مولوی در جستوجوی حقیقت از نیک و بد، که یکی از تعیّنات حقیقت است، فراتر رفته و به حقیقتِ بینشان التفات یافتهاند. وجهِ مخالفت با این حکیمان و حتی تکفیرشان از سوی متولیانِ حقیقتِ متصلب، در تفاوت نحوۀ نسبت آنها با حقیقت است. اما نکتۀ تأملآور آن است که خودِ اینان به اسباب مخالفت و تکفیر توجه دارند و گاهی به مخالفانشان، با توجه به مرتبۀ آگاهیشان از حقیقت، حق میدهند. چنانکه حافظ گفته: زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست شکیبایی و رواداری متفکرانی چون حافظ، ناشی از درک مراتب مختلف حقیقت است. آنکه ظاهرپرست است از حال و مقام آنکه به فراسوی نیک و بد رسیده آگاه نیست.
رسیدن به مقام فراسوی نیک و بد امکانی است که برخی از حکیمان بدان اشاره کردهاند. در این مقام بنیانِ نیک و بد تجربه میشود. اما این مقام جای استقرار نیست و تمدن و فرهنگ و هنجارهای تنظیمکنندۀ زندگی نمیتوانند بر اساس آن قوام پیدا کنند.