ارزشهای دگرگون (۲)
دیشب از مترو انقلاب بیرون آمده بودم. دختر دستفروش و کوچکی دیدم که دستمالکاغذی میفروخت. به من گیر داد که عمو دستمالهایم را بخر. چون حالم خوب بود خیلی زود پذیرفتم. دخترک هم این را فهمید و گفت عمو اگر میشه برام از مغازه یه چیزی میخری؟ باز هم پذیرفتم. بچه با این سن طبعا گشنهاش هست و یک کیک و آبمیوه میخرد. تقریبا به پنجاهمتری مغازه که رسیدیم گفت عمو من فقط دو تا چیز میخوام که برای خونمونه. کمکم تعجب کردم. بچه با این سن چی انتخاب میکنه؟ به مغازه رسیدیم. یک راست رفت و یک کنسرو رب گوچه و یک بطری روغن برداشت. باورم نمیشد که این بچه اینقدر بالغ باشد. هاج و واج به این طفلی نگاه میکردم. بعد گفت عمو میتونم یه چیز دیگه بردارم؟! من هم که از این صحنه شگفتزده شده بودم ضمنی موافقت کردم. دیگر انتظار داشتم چیزی بردارد که برای خودش باشد! اما دنبال یک بسته خرما بود. خیره به این نیموجبی نگاه میکردم. مغازه دار خرما نداشت. بجایش یک قوطی تن ماهی برداشت. مغازهدار میگفت دختر بسه. اما من چطور میتوانستم دربرابر این نانآور کوچک خانوار مقاومت کنم؟! به مغازه دار گفتم که هر ۳ را حساب کند. ۳۸ تومان شد. سریع کارت عابر بانکم را دادم و رمز را گفتم و بعد به سرعت از مغازه خارج شدم؛ چون دوست نداشتم اشکهایم را ببینند. آن شب میخواستم از روی شکمسیری هاتداگ بخورم. اما سهمش را بخشیدم. بجاش به خانه رفتم و به عدسی سادهی خانه بسنده کردم. آن شب یکی از بهیاد ماندنیترین شامهای زندگیام را خوردم!