گزارشی از جلسه آشناسازی دانشآموزان راهنمایی با معماری
با آن که در دو سه سال اخیر به کلاس ثابت و ترمی نرفته و بخاطر تراکم زمانی فرصتش را هم ندارم، اما سروکله زدن با ذهنهای تازه و سرحالی که در دنیای دیگری سیر میکنند چالشی است شیرین و جانفرسا؛ سختی کار وقتی بیشتر میشود که صرفا و فقط یک جلسه دبیر میهمان باشی و بدون اینکه قدرت زهر چشم گرفتن و اخراج کوچولوها داشته باشی، باید دلبرجانمان معماری را به نحوی دلفریب معرفی کنیم.
به همین خاطر ترجیح دادم که نقش بازی کنم. خودم را مسئول آمارگیری و بررسی مسالهای راجع به مدرسه معرفی کردم که در یک جلسهی اضطراری آمدهام تا در برگههای کوئیز نظرات بچهها را راجع به برخی چیزها بدانم.
فرم جلسه را رسمی در نظر گرفته بودم تا چارچوب کلاس و جدیت دانشآموزان حفظ شده و به موازات آن محتوا هیچ شباهتی با یک کوئیز یا ازمون نداشت. اسمهایشان را در برگهها نوشته بودند و آماده بودند تا به سرعت سوالات شنیده و به آنها پاسخ دهند؛ اما با شنیدن اولین سوال کلیشههای قبلیشان دربارهی «کوئیز» زیر سوال رفت:
سوال یک: بوی این عطر را در سه عبارت یا کلمه توصیف کنید. یک دقیقه!
چند پیس کافی بود که همهی بچهها را به سو سو کشیدن وادارد. مهلت تمام شد. گچی برداشتم و عبارتهای مربوط را بر تخته نوشتم:
بعضی توصیفها کلی بود: خوشبو، بوگیر توالت، بد، خوب، ماندگار، تنگی نفس، بهشت، خاطرهانگیز،…
بعضیهایشان دقیق تر بود: تند، سرد، خیس، غلیظ،…
بعضیهایشان با اشاره به چیز دیگر حس و حالی را تداعی میکرد: توتفرنگی، گلادیاتور، باغ
از توصیفهای کلی یا مثبت و منفی برحذرشان داشتم و از آنها خواستم ادامهی کوئیز را با دقت ادامه دهند:
سوال دو: خودتان را در سه عبارت توصیف کنید. یک و نیم دقیقه!
اینبار چالشها بیشتر شد. بعضیهایشان هاج و واج شدهبودند و برای اینکه مجبورشان کنم بنویسند گفتم: «اگر نتوانید خودتان را توصیف کنید یعنی خودتان را نشناختهاید و این یعنی از قافله عقبید…» کلی عبارت مینوشتند و بعد خط میزدند. شاید نگران بودند که بد باشد. شاید هم بقیه مسخره کنند. مهلت به پایان رسید و بار دیگر صفات را نوشتم:
بیشترشان بر اخلاق اشاره میکردند. آن هم اخلاق خوب: خوشحال، بامرام، هدفمند، دوستداشتنی، خوشحال، عاقل، ورزش دوست، باجنبه، با ایمان، اهل دوستی، ورزشکار، موسیقیدان، شاد،…
اقلیتی جدا از اشاره به خوبیها به بدیها یا صفات خنثی هم نیمهچشمی داشتند: بینظم، همرنگ جماعت، کنترلگر، سختگیر، بازیگوش، فوتبالی، خشن، شوخ، کمتحمل،…
یکی هم با تداعی شخصیت ذهنی دیگری خودش را تعریف کرد: گیمر
اینبار به آنها گفتم که سعی کنند جدا از خوبیها به بدیهایشان هم توجه کنند. برای شناخت وضعیت باید نیمهی خالی لیوان را هم دید. جدا از آن همه مرتکب یک اشتباه مشترک شدهبودند: به بدنشان توجه نمیکردند. دوگانهی فرم و محتوا را برایشان یادآور شدم و از آنها خواستم از این به بعد در سوالات بعدی به فرم هم توجه کنند. به هر حال باید ذهنیت محتوا نگرها را تعدیل کرد تا بعد وارد معماری شد! البته ایجاد یک دوگانه در ذهن دانشآموز هم حرکتی است ساده که برای یک زنگ کلاس جواب میدهد و میتواند راحت در ذهنها نقش ببندد.
حالا وقت آن رسیده بود که از دنیای واژگان بیرون بیاییم و به سراغ دنیای تصاویر برویم. سوال بعدی راجع به لوگوی مدرسهشان بود: اول لوگوی فعلی مدرسهشان را نشان دادم و بعد دربارهی ماهیت لوگو پرسوجو کردم. انصافا لوگوی مناسبی نبود. بههمین خاطر چند لوگو که از پیش آماده کرده بودم را به آنها نشان دادم و از آنها خواستم که از بین ۱۰ گزینه یک گزینه را بعنوان لوگوی برتر از لحاظ فرمی -یعنی شکل و فرم و رنگ- و دیگری را از لحاظ معنایی -یعنی تداعیکنندهها یا قصههای پشت فرمها- انتخاب کنند.
سوال سه: لوگوی برتر را انتخاب کنید. یک دقیقه!
انتخابهای متفاوتی داشتند و با پرسیدن از دلیل انتخابهایشان نکات جالبتری هم میشد یافت. همانطور که انتظار میرفت چالشها کاملا متفاوت از سوالات قبل بود. یکی میگفت که در انتخاب فرم متوجه نشده که چرا انتخاب کرده و یاد بحثهای زیباییشناسانه افتادم. تعدادی گزینهی دوم را بعنوان گزینهی برتر محتوایی انتخاب کرده بودند که بدون استثنا هیچ شناختی از محتوای آن نداشتند. تعدادی هم با فرافکنی محتواهای خود را میگفتند و من هیچ، من سکوت داشتم از تلقیهایشان محظوظ میشدم.
سوال چهار: مدرسهی خودتان را در ۶ عبارت توصیف کنید. ۳ عبارت راجع به فرم و ۳ عبارت راجع به محتوای مدرسه. سه دقیقه!
باید آنها را میسنجیدم که چقدر متوجه مساله شدهاند و بصورت عملی خودشان کاری کنند؛ سوال جوری بود که مجبور میشدند گوشه چشمی هم به معماری داشتهباشند.
جوابها جالب بود و برای بار دیگر جوابها را روی تخته نوشتم. تعدادی در بخش «فرم»، تعدادی در بخش «محتوا» و تعدادی که به هر دو مربوط میشد را بینابین گذاشتم تا بررسی کنیم تا بنابر نظر گوینده در یک سو جای دهیم.
فرم: کوچک، بزرگ، بی تجهیزات، قدیمی، صندلیهای چوبی کج، مو مخملی، بیکولر،
بینابین: منضبط، چرت*، متفاوت*
محتوا: معلمهای خوب، آموزش مناسب، بفکر، خلاقانه،
کمکم میتوانستم از بعضی از صفات بر اساس آموختههای قبلی ایراد بگیرم؛ مثل «چرت» یا «متفاوت» که صفتی با بار ارزشی یا مبهم بود… در بین تعدادی که پاسخ دادهبودند یکی نگاهی جزء بینانه داشت و جوابهایی جزء بینانه داده بود: «بی کولر، صندلیهای چوبی کج» و بقیه کل بینانه تر شرایط را بررسی کردهبودند. طبیعی است که نگاه اکثر پسرها کلنگرانه باشد.
خلاقیت را باید به فرم اضافه میکردم. بنابراین سوال بعد:
سوال پنج: مدرسهی ایدهآل خود را با ۶ عبارت توصیف کنید.
توضیحات دیگری داده بودم که ذهنشان را به دوردستها ببرم. از این که میلیاردها پول دارند و آرزوهای بزرگی را برایشان تداعی کردم. با توجه به محدودیت زمان و محدودیت واژگان خیلی هم امکان فرافکنی نبود. اما مشخص بود که تا به اینجا کاملا متوجه شدهاند که باید با رعایت بعضی چارچوبها و قواعد به خلاقیت بپردازند.
حالا و پس از پنج سوال و کلی پیچ و تاب میتوانستم با خیال راحت بساط معماری را باز کنم:
بچهها این هم یکی از نمونه مدرسههای ایدهآل از نظر یک معمار!
تصاویری از مدرسه عالی مدیریت به طراحی نادر اردلان را نشان دادم و برای هر یک توضیحاتی را ادا میکردم. ترجیح میدادم تا در همین یک زنگ کلاسی با دوگانهی دیگری هم آشنا شوند: «سنتی» و «مدرن». از حیاطی گفتم که علاوه بر آن که زیبا بود با معماری ایران قدیم پیوند خورده بود و علاوه بر خوشایند بودن سنتی مینمود. از قوسهایی که علاوه بر چشمنوازی، با ما آشناست و دلمان را به نقش جهان میبرد.
بیشترشان گوش میکردند و بعضی هم بنظرشان زیبا نبود و از فرمهای سنتی بدشان میآمد. من هم مخالفتی نداشتم. بعد فضای داخلی دیگری را نشان دادم که در مدرسه مدیریت کاملا مدرن طراحی شده بود و به اقتضای کاربرد و البته لاکچری بودن به فرمی دیگر طراحی شده بود:
یا از نمازخانهی مهروماه گفتم:
وقت تنگ بود و حرف بسیار. ترجیح دادم از شاهکار عزیزمان برج آزادی هم برایشان بگویم که علاوه بر چشم نوازی ظاهری چه داستانهایی دارد. از این که دروازهی ورود به شهر بوده و همچون یک طاق نصرت طراحی شده تا سفرا و وزرای کشورهای خارجی را به یاد شکوه ایرانزمین بیندازد. وقتی از آنها خواستم دربارهی فرم نظر بدهند، حرفهایشان جالب بود: یکی میگفت پنجرههای بالایش کوچک است. دیگری سوالی پرسید که یک لحظه مبهوت شدم: «باید کشیده تر میبود!» من نمیتوانستم در آن لحظه بعنوان یک منتقد هنری نظرش را تایید یا تکذیب کنم. چرا که کلی حرفها و چیزها و پیشزمینههای ذهنی داشتم. ولی احتمالا راست میگفت! یادم آمد که در مسابقهی طراحی برج آزادی محدودیت ارتفاع وجود داشت! یکی دیگر میگفت باید خطهای برج آزادی را بجای آبی مشکی میکردند تا بیشتر جلوه کند. سوال بسیار خوبی بود و شاید اگر قرار بود یک اثر جذاب طراحی شود، احتمالا حق با او بود. ولی اینجا هدف طراحی اثری مبتنی بر معماری ۲۵۰۰ ساله و در عین حال مدرن بود و فیروزهای تاریخی دنبالهدار دارد. پرسشهای این بخش آنچنان دقیق بود که ای کاش فرصت میشد در یکایکشان غور کنم که صدای زنگ تفریح دیگر نگذاشت بیشتر از حرفهای بچهها استفاده کنم.