چه شد که چنین شد؟
پرده اول:
با موتور، خودم را به سرعت به کلاس اندیشه اسلامی ۲ می رسانم. می ترسم که دیر شده باشد و بعد از استاد وارد کلاس شوم. اما مشکلی نیست. به کلاس به می رسم، نور و شرایط محیطی را چک می کنم. تخته وایت برد هم پاک است. محض اطمینان ماژیک را امتحان می کنم که بنویسد و سالم باشد. همه چیز برای یک کنفرانس بی عیب و نقص آماده است.
به یاد نکاتی که پدرم دیشب به من گوشزد کرده بود، می افتم و سعی می کنم. بر اساس سلسله عناوین یادداشت شده مطالب را به پیش ببرم. دیشب خیلی روی شیوه ی بیان خودم کار کرده ام. حتی نکات مهم “سخنرانی موفق” برایان تریسی را هم خوانده ام که مبادا در سخنرانی لنگ بزنم. چندین سوال و شبه سوال در مطالبم جای داده ام تا بتوانم با مخاطبم رابطه فعالانه ای برقرار کنم.
سخنرانی ام را شروع می کنم و تقریبا بدون نقص به پیش می برم. ارتباط چشمی ام با حضار مناسب است و فکر نکنم که آن ها خسته و کلافه باشند. به سوالاتم می رسم. متاسفانه کسی جواب نمی دهد. کمی از درون آشفته می شوم. نمی دانم که کجای کارم اشتباه هست؟! مطلب را خودم جمع می کنم و سخنرانی را جمله ی “کسی سوالی داره؟!” به پایان می برم. سکوتی مرگبار بر کلاس حکم فرما می شود. روی این بخش خیلی حساب باز کرده بودم. یک سری مثال ها را نزده بودم که در این بخش به آن ها اشاره کنم. حتی خودم یک مطلب را ناقص بیان کرده بودم تا برای حضار سوال شود. سکوت پایانی چون پتکی بر سرم کوبیده شد!
پرده دوم:
با یکی از دوستانم که در آتلیه ۳ کار می کرد به آن جا رفته بودیم. چندین بار به این فضا آمده بودم. ولی این بار احساس کردم که درب انتهایی راهرو و فضای پشتی آن تغییری کرده… از دوستم خواستم تا بگوید چه چیزی در آن جا عوض شده؟ او گفت: مثل این که نوسازی و رنگ کرده اند. من خودم هنوز ندیدم! برایم خیلی جالب بود که در ده متری یک معمار، اتاق سازی و رنگ کاری شود، و او نسبت به آن بی تفاوت عبور کند.
به راستی، یک دانشجو، آن هم از نوع معمارش باید چه صفاتی داشته باشد؟
به قول یکی از دوستانم، این همه ساختمون ساختن و کارمند گرفتن تا من و تو درس بخونیم!
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند