ما و تاکسیرانها
چند هفته پیش خانم معصومه ابتکار در نشستی اذعان داشتند که «براساس یک مطالعه علمی، گفت و گو بین اعضای خانواده در شبانهروز طی دهسال گذشته ها از ۲ ساعت به ۲۰ دقیقه کاهش یافته» و خب طبیعی است که اخبار آماریِ اینچنینی در مملکتی که قیمت دلار امروزش با فردا متفاوت باشد خیلی مجال توفیق نیابد. اما به راستی بیست دقیقه یعنی چقدر؟ من نمیدانم؛ اما این روزها که پیش دوستانم و یا به میهمانی میروم سرم شلوغ است! معمولا مجبور میشوم که کمتر حرف بزنم و بیشتر به حرفشان گوش کنم. بیچارهها آنقدر حرف دارند که باید ساعتها گوش شوی و تجربیات و خاطرههایشان را بشنوی. مطمئنم که ۲۰ دقیقه هرچقدر که باشد، آنقدر کم است که نیازهای عاطفیشان را تامین نکند و خیلیها این روزها بدنبال بز اخفش باشند!
بجز این پر حرفیهای عاطفی و تجربی که برای من در یک دستهبندی جای میگیرند، دستهی دیگری دارم که اصلا شبیه اولی دوستداشتنی و قابل تحمل نیست! اسمش را «تحلیلهای راننده تاکسیای» میگذارم. دستهی اول آرامت میکند و به تجربیاتت میافزاید و بعضا به حس ناب نوع دوستی نائل میشوی و این یکی فقط کلافه و نا امیدت میکند! از هر دری که بگویی همه صاحبنظرند. خیلی عجیب است که با این همه تفکرات و اندیشهها چرا کتاب نمینویسند؟! اگر واقعا این خطابههایشان از جنس تحلیل باشد که اولا باید خوشحال بود که جامعه اینقدر فهیم است و بعد خدا را شکر کرد که چقدر تحلیل مردم به هم است و جامعهای یکدست داریم! اما خب یکجای کار میلنگد و جای سوال را باقی میگذارد: اول اینکه راننده تاکسیها این همه تحلیل را در کدام محفل و کجا انجام میدهند؟ آیا همهشان در یک محفل میلیونی شرکت میکنند که ما از آن بیخبریم؟ بعد بنابر اصل حسن ظن، گیرم محفلشان خیلی هم عالی برگزار شود، چرا در پایان همهشان به یک نتیجه میرسند؟!
از خیر راننده تاکسیها بگذریم و به دربهای همیشه باز محفل خودمان ورود کنیم. راستش، من خودم برای یک چیز به اینجا آمدم که این روزها کمیاب شده و آنّهم «تحمیلهای غیراجباری» اش است. همان چیزهایی که برای آماده شدن در هر جلسه واقعا اسمش «تکلیف» است و بالا و پایین که بروی معادلی برایش پیدا نمیشود. اما در عین حال اصل محفل آمدن یک امر غیر اجباری است! یادم میآید که درست پیش از اولین جلسه محفلیام، مدام یکی از شعارها را در ذهنم تکرار میکردم: «باید از حوزه امنم خارج شوم!» حوزه امن من، دژهای معماری بود. اما هیچوقت به دنیای رمان و فیلم و ادبیات و هنر ورود نمیکردم و به یک نیروی خارجی تحمیلکننده احتیاج داشتم. باید برای فهم بهتر دنیا به عوالم موازی معماری هم سرک میکشیدم و در کنار این هدف میخواستم که به محفل تاکسیرانها هم نروم! بنابراین دنبال محفلی غیر از این محفل تاکسیرانان بودم. میدانید مشکلم با محفل میلیونی آنها چیست؟ من از یک چیز مطمئنم. آنها فراموش کردهاند که خارج شدن از حوزه امن درد دارد! یادگیری درد دارد! این همان چیزی است که ما بعد از تحصیلات دوران مدرسه از آن فراری میشویم و بهدنبال راههای کمدرد دیگری برای یادگیری میافتیم! تحولات سالهای اخیر انگاری که در جهت آسایش مرگآوری است که برای فرار از این دردها فراهم شده و فقط به سطحی شدن آموزش و روابط ما منجر میشود! آموزش همسو با دانستههای قبلی، تحلیلهای آب-دوغ-خیاری ماهوارهای و یا حتی تصاویر همسو با سلیقهی ما در اکسپلورر اینستاگرام! من از تمام اینها متنفرم؛ اگر این تنفرهایم را ادامه دهم، خودم را هم شامل میشود: من در دانشگاه و همیشه با هم رشتههایم نشست و برخاست میکنم؛ بنابراین عادت میکنم که با اصطلاحات خاص و پیشفرضهای بسیار، عالم و آدم را تحلیل کنم و بعد از جلسه برای خودم و اطرافیانم که شبیه عین من هستند سوت و کف میزنم. محفل برای من جایی است که میتوانی دوباره آن درد یادگرفتن را خودت آزادانه انتخاب و بعد تجربه کنی و با آدمهایی سروکله بزنی که از رشتههای مختلف و در عوالم گوناگون سیر میکنند.