خود درگیری ذهنی
فکر می کنم سنتی ای هستم که از پوچی می نویسم.
چون به دنبال راه رهایی خلقم و از راه سخن میگویم. دلنوشتههایم بوی سنتهای دلانگیز میدهد و عقلم مطیع تفکرات جهان امروزی است.
شاید هم حقیقت این چنین باشد که پوچ گرایی هستم که با سنتها عکس یادگار میگیرد.
احتمالا بتوان من را نوعی ریا نامید.
اما ریا هم نیست که ریا از تعقل ناشی می شود.
ما، آن قدر احمقیم ک باهر چیزی عکس یادگاری می گیریم…
من دیگر فکر نمیکنم…
اصلا نمیتوانم فکر کنم.
چگونه میشود فکر کرد وقتی راهی نیست؟
یا شاید هم باید فکر کرد تا راهی نباشد؟
به شدت مغشوشم
ولی این هم عادی است
و این است حال من