از بایزید؛ چهار درس
نقل است که روزی سلطانالعارفین بایزید بسطامی فرمود که «سخن چهارکس به من به غایت تأثیر کرد. اول آنکه طفلی در راهی میرفت و چراغی روشن کرده بود. پرسیدم که ای طفل! این روشنی از کجا آوردی؟ پف کرد و چراغ را کشت و گفت: ای شیخ! تو بگو این روشنی به کجا رفت تا من بگویم از کجا آوردهام.
دیگر آنکه مخنثی در راهی نزدیک من میگذشت؛ دامن از او کشیدم. گفت: ای شیخ از من چه دامن میکشی که نهایت کار ما و تو معلوم نیست که چه خواهد شد.
دیگر آنکه عورت (زن) جمیلهای پیش من آمد و از شوهر خود استغاثه بسیار نمود. من به او گفتم روی خود را بپوش و بعد از آن احوال خود را عرض کن. جواب داد که ای شیخ من از محبت شوهر خود که مخلوق است آنچنان واله و شیفته شدهام که از پوشیدن روی خود خبر ندارم. تو که دم از محبت خالق میزنی چه شود اگر خود را نگاه داری و پوشیدگی و برهنگی مرا در نظر نیاری.
دیگر مستی در راهی افتانوخیزان میرفت. چون به او رسیدم گفتم ای عزیز!ثابتقدم باش که نیفتی. جواب داد ای شیخ! تو ثابتقدم باش که در راه غفلت نیفتی. دانا و بینا اوست».