از بایزید؛ چاه و سگ
اغلب بایزید -رحمهاللهعلیه- به حج پیاده رفتی؛ و هفتاد حج کرده بود. روزی دید که خلق در راه حج از بهر آب سخت در ماندهاند و هلاک میشوند. سگی دید نزدیک آن آب چاه که حاجیان بر سر آن آب چاه انبوه شده بودند و مضایقه میکردند. الهام آمد که برای این سگ آب حاصل کن. منادی کرد که: «که میخرد حجی مقبول به شربتی آب؟»؛ هیچکس التفات نکرد. بر میافزود پنج حج پیاده مقبول و شش و هفت تا به هفتاد حج رسید. یکی آواز داد که من بدهم. در خاطر ابایزید بگشت که زهی من که جهت سگی هفتاد حج پیاده به شربتی آب فروختم. چون آب نیکوتر را در تغار کرد و پیش سگ نهاد، سگ روی بگردانید. ابایزید در روی افتاد و توبه کرد. ندا آمد که «چندین با خود گویی این کردم و آن کردم جهت حق؛ میبینی که سگی قبول نمیکند!». فریاد بر آورد که توبه کردم، دگر نیندیشم. در حال سگ در آب نهاد و خوردن گرفت.